: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
: جستجو در وبلاگ :
اورده اند که روزی موشی را شور مستی درگرفت وباد عشق درسر پیچید دل به دریازده راهی دشت گردید از دور قامتی دید زیبا با چشمانی نافذ هوس عقل از سرش ربود ودلش را بی قرار کرد ناله براورد که
ای نگهت همچو تیر هیبت ویالت چو شیر سرو به پایت حقیر عشق به دامت اسیر
گشته دلم زار تو مست زدیدار تو خواهشی دلرم زتو لذت وصلت مگیر
گربه چون اواز موش بشنید غمزه ای بنمود قامت بر افراشت و گفت
کجایی ای همه زیبایی نیست مرا دردی مگر ان زخم جدایی اگر شود بوسه ای از لبانت برگیرم جانی دوباره یابم و از جای برخیزم
موش را حماقت دلداگی کور نموده چشم بر هم گذاشت و لب غنچه نموده خود را در اختیار یار نهاد به انی دردی جانفزا سراسر وجودش را فرا گرفت پیش خود گفت چقدر جانسوز است درد عشق لیک چون چشم بگشود دندان جهالت را بر گردنش احساس نموده لب بگشود و گفت
گشتمی یکدم اسیر هیبت رعنای یار غافل از نامردمی های فزون روزگار
دیده ام دید و دلم عاشق نمود ای دو صد خنجر بر این دیده که بنمودم شکار
نوشته شده توسط : اسماعیل موحد